قبلنا باز میومدم اینجا یه خزئبلاتی می نوشتم.  

الان حتی حال و عرضه این کارم ندارم.

گل ها

و تو با قدرت تحمل ناپذیرت

هر دم دل ها را می شکنی.

با گل ها می میریم.

 

و تو، رگبار زهرآلودی که خرد می کنی

هنگامی که ما چندک می زنیم.

با گل ها می میریم.

 

و بردگانی که از شر زنجیرشان خلاص شده اند

می پندارند که از شر دردشان خلاص شده اند.

نیستی، نیستی است.

چه چیز بیشتر می توانم بگویم؟

 

و تو کسی که آن ها را با قدرت بی حد و اندازه ات

از فراز برجت دیدی.

با گل ها می میریم.

 

و تو، بسی بی ایمان و سرسخت،

جوانیمان بر باد رفت.

با گل ها می میریم.

 

 و بردگانی که از شر زنجیرشان خلاص شده اند

می پندارند که از شر دردشان خلاص شده اند.

نیستی، نیستی است.

چه چیز بیشتر می توانم بگویم؟

 

و تو، تویی که فرو می بلعی،

قدرتت را تمام و کمال حفظ کردی.

با گل ها می میریم.

با گل ها می میریم.

با گل ها می میریم.

 

با گل ها می میریم.

 

                                            مارتین ژاک

                                            ترجمه از خودم

خزیدن دخترهای درون عکس به آغوش رفیقم و رفقای درون عکسش آن قدر دور از باور و حیرت انگیز است که یک ماه خوابیدن دیگر رفیقم در تیمارستان. نمی دانستم وگرنه برای به ملاقات رفتنش، ذوقی غریب تر از خود فاجعه می داشتم. آن هم رفیقی با این قدمت. لحظه ای که راه می روم و پایین ، جلوی پایم را نگاه می کنم و در دل می گویم زین پس همه چیز دلچسب و مناسب می شود، دیگر خیلی تکراری شده است. از ته دل آرزو می کنم "چیزهای اکنون در نظرم با ارزش" ناگهان و یا حتی آرام آرام  بی ارزش نشوند. تحمل کردنش بیش از اندازه سخت است. این که چندین سال است ارزش خیلی چیزها نزدم ثابت مانده، چه حس امنیتی با خود دارد. و این که صادقانه و از ته دل خودم باشم.

خودکار لعنتی

چقدر بد و دوست نداشتنی است هنگامی که می دانم کاری که در حال انجامش هستم، باعث غم دوستم می شود و دیگری که سعی دارد از توانایی بالای ارتباط با دخترها – که طبق گفته های قبلی اش یک ویژگی بارز شخصیتش است- صحبت دوباره کند و من فراموش می کنم که گوش کنم ،دلخور می شود و باید از روی تخته بنویسم و آن دختر با آن پسر صحبت می کند و لحظه ای باید – از درون باید- به نظرم کاملا عادی بیاید و آنها می خندند و باز هم کاملا عادی و همیشگی نشان می دهم و و باز هم باید به تند تپیدن قلبم بی توجه باشم  و خنده های ممتد و مملو از کلافگی من و این مرد بغل دستی ممکن است استاد را عصبانی کند. این دوست نداشتنی بودن تکمیل شدنی است آن هنگام که فردی که نمی شناسمش و مقداری ژل بر موهای سرش مالیده ، شوخی مشکوکی می کند و دیگر انسان نا آشنا در کمال آرامش به جلو خیره  می نگرد.

وای ...نه... : خودکار لعنتی بر زمین افتاد.