فراز و نشیب های روزی از یک زندگی خردمندانه (قسمت چهارم)

...آقای بژ تصمیم گرفت پیاده به خانه برود.وقتی رسید ساعت حدود پنج بود.لیوانی چای خورد و روی صندلی روبه روی پنجره نشست.چند صفحه ای کتاب خواند و روزنامه ی دیروز را که هنوز نخوانده بود ورق زد.ساعت را نگریست: دو ساعت به هشت مانده بود.بیرون را نگریست:  خورشید غروب می کرد.همانطور که نشسته بود غروب خورشید را نگریست.غمگین بود و به شبی که برای دوست دبیرستانی اش گریسته بود و آرزوهای زندگی اش ناخودآگاه و گذرا اندیشید.نیمی از خورشید غروب کرده بود که چشمانش را بست و سعی کرد ادامه ی غروب را در ذهنش تصویر کند.آرام و بی حرکت به خواب رفت.

صدای زنگ در او را از خواب پراند.ساعت هفت و نیم بود و صدای زنگ در آمدن باران را مژده می داد.در را گشود او را در آغوش کشید.چشمان آقای بژ خواب آلود و پف کرده بود اما در آنها خوشحالی به وضوح دیده می شد.باران روپوشش را در آورد.لباس زیبایی به تن داشت و آقای بژ را به یاد خواب شب قبلش انداخت.لباس همانند آنچه در خواب دیده بود نازک و گشاد بود و قامت لاغر باران را  به گونه ای رویایی جلوه گر بود.هر دو در اوج خوشحالی بودند.

نیم ساعت بعد باران غذایی حاضری آماده می کرد و بژ روی صندلی آشپزخانه نشسته بود.با هم گرم صحبت بودند..

آقای بژ با نگاهی آرام گفت: ((تو این یک سال و نیم با اینکه کلی اومدی اینجا... ولی این دفعه که قراره بمونی خیلی حس خوبی دارم.کاش همیشه همینطوری بود.))

- منم خیلی احساس خوشبختی می کنم.خیلی خوب شد که این تصمیمو گرفتیم.

ساعتی بعد که غذا را خورده و روی مبل های راحتی تلویزیون نگاه می کردند آقای بژ هنوز شادمان بود.دلش می خواست باران راحت باشد و احساس کند در خانه ی خودش است.گفت: ((باران...چرا کفشاتو در نمی آری؟...راحت باش...مگه اینجا خونه ی خودت نیست؟)) باران خندید و گفت: ((به خدا راحتم...ولی حالا که می گی باشه...در می آرم.))پس بلند شد به کنار جا کفشی رفت و کفش هایش را در آورد.آنها را در جاکفشی گذاشت و در حالی که پشتش به آقای بژ از پنجره بیرون را نگریست.گویا چیزی نظرش جلب کرد.پس برای آن که راحت تر بیرون را بنگرد پاهایش را بلند کرد و روی پنجه ایستاد.بژ به پاهای او نگریست.لاغر و سفید بودند و لباس گشاد و طوسی باران که آرام تکان می خورد به ساق ها و مچ های پاهایش می خورد.این نما آقای بژ را به یاد اولین شبی که قرار بود در تخت خودش, دراتاق خودش و دور از پدر و مادر تنها بخوابد انداخت. پنج یا شش سال داشت.نیم ساعتی دراز کشید اما از ترس خواب به چشمانش نیامد.بالاخره بلند شد تا پیش پدر و مادرش برود و این شب را هم در کنار آنها بخوابد.وقتی به آرامی در اتاق آنها را باز کرد پدر و مادر را – که متوجه حضور او نشده بودند-  در حالی که یکدیگر را در آغوش داشتند دید.پاهای مادر که از زیر پتو بیرون آمده بودند شباهت زیادی به پاهای باران داشت و همین شباهت این خاطره را  به یادش آورده بود.پدر و مادر عمیق نفس می کشیدند و یکدیگر را در آغوش هم می فشردند.او که متوجه شده بود اغلب به خاطر وجود او نمی توانند این گونه یکدیگر را در آغوش بگیرند به آرامی اتاق را تر ک کرد.به شدت احساس آرامش می کرد.به تختش رفت.آنچه دیده بود در ذهن داشت و از شدت آرامش ترس را از یاد برد.از آن شب به بعد هیچ گاه از تنها خوابیدن نترسید و یاد هم بستری پدر و مادرش ترس را می زدود وآرامش می آفرید.آقای بژ باقیمانده ای از این احساس را هنوز در وجود خود داشت.

باران از لب پنجره کنا رآمد و در حالی که لبخندی بر لب داشت این بار روی کاناپه ی  دو نفره ای در کنار آقای بژنشست. با هم می خندیدند, صحبت می کردند و نیم نگاهی هم به تلویزیون داشتند.آنها تا قبل از ساعت یازده بارها یکدیگر را بوسیدند.

ساعت یازده با اتفاق نظر تصمیم گرفتند به آتاق خواب دنج آقای بژ بروند.

ساعت نز دیک دوازده بود که آرام کنار یکدیگر آرمیده بودند و دستان یکدیگر را می فشردند.هر دو احساس آرامش می کردند و به صدای نفس هم گوش می دادند.باران گفت که خسته است و می خواهد بخوابد.پس یکدیگر را بوسیدند و چشم هایشان را بستند.آنچه در آن روز بر آقای بژ گذشته بود آرام و در سکوت از برابر دیدگانش گذر کرد.

سکوت همه جا را فرا گرفت.

صدای تیز زنگ ساعت آقای بژ را از خواب پراند.ساعت هفت بود او باران را در کنارش نیافت.سخت متعجب شد.چشمش به کاغذی در کنار ساعت افتاد که رویش این گونه نوشته بود:

   صبح بخیر.من زود بیدار شدم باید به اداره می رفتم.دلم نیامد بدارت کنم.پس سرت را بوسیدم و حالا دارم می روم.ناهار منتظرت هستم.سعی می کنم تا اون موقع باهات تماس بگیرم.فعلا خداحافظ.

                                                                        باران

آقای بژ نامه را روی میز گذاشت.به ثانیه شمار ساعت خیره شد و فکر کرد: صبح دیگری شده بود و باید ار رختخواب بیرون می آمد.
                                                                   پایان                    
نظرات 6 + ارسال نظر
حمید رضا دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 16:47

نمی دونم چرا یهو احساس تنهایی کردم احساس کردم هیچ کس نیست احساس کردم تنها موجودی هستم که نفس میکشه شاید هم ترسیدم ..ترسیدم مبادا تنها بشم..ترسیدم مبادا چشم باز کنمو ببینم کسی نیست.. همه رفتن اسباباشونم بردنو تو مجبور بشی تنهایی زندگی کنی.. بدون هیچ همراهی بدون هیچ همدمی بدون هیچ......

سحر سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 03:12

قشنگ تمومش کردی.فقط آخرش احساس اضطراب کردم...شایدم مثل اون دوستمون یه کم تنهایی...از آرامش پرتاب شدم به زندگی پر تنش ماشینی...از رویا به واقعیت

دختری از پاییز شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 07:36

جالب تموم کردیش ...طوری که همه تو فکر بمونم...ببخشید دیر سر زدم...آپدیت کردم...تا بعد...

[ بدون نام ] شنبه 6 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 14:17

برای داستان خوبت به شما تبریک می گویم.امیدوارم در همه ی کارهایت موفق باشی.

یلدا دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 19:05 http://www.yalda2sefr.tk

ای ول چقدر زیاده!! چشام در اومد (:

گنجیشک مظلوم سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 16:05 http://asimesar7.persianblog.com

سلام خوبی خیلی خوشحالم که با وبلاگ شما آشنا شدم منتظر قدم سبزتون هستم بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد