مرد چهل ساله ، فوتبال و قطره ی اشک

ساعت ده و نیم شب بود. چهار جفت چشم به تلویزیون خیره می نگریست.ربع ساعتی بود که مسابقه ی فوتبال شروع شده بود.

   مرد اول که حدود سی و پنج سال سن داشت روی صندلی طوری نشسته بود که پشتی صندلی جلوی او واقع و ودستانش روی پشتی پایه ای برای سرش بود.چشمانش تنگ اما چهره اش سرشار از هیجان بود.هر بار که اتفاقی در مسابقه می افتاد سرش را از روی دستانش بلند می کرد و چشمانش گشاد می شد.فریاد می زد و بلند اظهار نظر می کرد.

   مرد دوم جوان تر بود و روی مبل تک نفره ای به سمت راست لم داده بود و دست راستش را زیر چانه اش زده بود. سیبی در دست چپ خود داشت و هر از گاهی بدان گاز می زد.آن قدر محو تماشای فوتبال بود که فراموش می کرد آن را مداوم بجود و ناخواسته هر تکه ی سیب را مدت زیادی در دهانش نگاه می داشت.شلوار کوتاهی به پا داشت و حرکت ممتدی که به پاهایش می داد صدای یکنواختی ایجاد می کرد که انسان را به یاد صدای قطار می انداخت.

   دو نفر دیگر زن و با هم خواهر بودند.یکی از دیگری بزرگتر و چهره اش جا افتاده تر بود.روی کاناپه ی سه نفره ای دراز کشیده بود و سرش را روی پای خواهر کوچکش که آراسته و پر شور می نمود، گذاشته بود.ظاهراَ هر دو طرف دار یک تیم بودند و در طول مسابقه مدام جیغ می کشیدند و از ته دل می خندیدند.صدای گزارشکر تلویریون آن قدر بلند بود که از بیرون خانه هم به وضوح شنیده می شد.

   تلویزیون درست در وسط اتاق و در محل جداشدن هال و پذیرایی از هم قرار داشت.پشت تلویزیون و روی یک صندلی دسته دار مردی چهل ساله پشت به تلویزیون نشسته بود.چشمانش سرخ و دستانش عرق کرده بودند.از فرط اضطراب پاهایش را با حرکتی یکنواخت و سرعت بسیار تکان می داد و دندان هایش را به هم می فشرد.صدای فریاد بینندگان تلویزیون را می شنید.یکی از خواهرها بلند گفت: ((داور لعنتی)). با خود می اندیشید که چگونه و به چه شکل ماجرای غم انگیز را به آن ها بگوید. یکی از دستانش را مشت کرد و به دسته ی صندلی کوفت.یکی از مردها فرید زد : ((عجب شوتی...!)) خواهر کوچک تر جیغ کشید : ((عمراً))

   مرد چهل ساله سرش را میان دستانش قرار داد و فشار زیادی در پشت خود حس کرد.صدای خش خش پای مردی که سیب می خورد بخ گوش می رسید.مرد چهل ساله صورتش را از دستان خود بیرون آورد.اشک در چشمان سرخش به وضوح دیده می شد. اکنون صدای دیگران را به صورت همهمه ای نزدیک می شنید.مسابقه ادامه داشت.مرد با خود اندیشید: ((این درد هیچ درمانی ندارد.با آن چه کنم...؟)) صدای همهمه دور تر می شد. مرد آرام سرش را به عقب رها کرد و چشمانش را بست.گزارش گر در مورد صحنه ای که به پنالتی منجر شده بود صحبت می کرد.مرد چهل ساله چشمانش را گشود و همهمه باز هم دورتر می شد.مرد سی و پنج ساله که روی صندلی نشسته بود که هنوز به همان شکل روی صنلی نشسته بود با صدای بلند نظر داور مسابقه را رد می کرد.خواهر بزرگتر از شدت هیجان بلند شد و در کنار خواهر کوچکتر روی کاناپه نشست . در حالی که دست هم را می فشردند به نقطه ی پنالتی خیره شدند.

   مرد چهل ساله دیگر صدای همهمه را نمی شنید.ناگهان خواهرها و مردی که سیب می خورد از جا پریدند و فریاد زدند : ((گل!!گل!!))

   مرد چهل ساله فریادها و شادی ها را نشنید و در سکوتی مرگبار به صدای پتک مانند قطره ی اشکش که روی دسته ی سرد صندلی افتاد گوش سپرد.  

نظرات 9 + ارسال نظر
علیرضا پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:53 http://www.kalo.blogsky.com

سلام.جالب بود و البته کمی تاسف آور.به هر حال...
نوشته های قبی ات هم خوب بود بازهم بهت سرمی زنم

یاس پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 13:18 http://lovelyrose.blogsky.com

سلام
داستان عجیبی بود ...
موفق باشی

شهیاد پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 13:27 http://heartme.blogsky.com

خیلی زیباست
سلاممممم
خوبی
واقعا زیباست
سر بزن بای

حمید رضا پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 13:49

من تونم بگم واقعی بود ..شاید واقعیترن داستانی که شنیدم....موقعیت عجیبیه....خیلی دردناکه ...شایدغمناک.....نه گریه داره...شاید همش با هم....دردو درک کردن سخته و اونو روی کاغذ اوردن سختتر ..ولی تو به قشنگی این کارو کردی ومن بهت تبریک می گم....میرم سیب بخورم شاید این شروع خوبی برای انتظار کشیدن داستان بعدیت باشه..........

مهرتاش پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 15:53

سلام
داستان هات خیلی خوبه! کاملا واقعی هستن
گرچه هیچوقت نتونستم کامل نوشته هاتو بخونم ولی هر بار فکر می کردم که اونارو از قول دیگران تعریف می کنی !
ولی اینبار که کامل خوندم خیلی خوشم اومد

مصطفی جمعه 12 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 05:08 http://www.m-farahi.blogsky.com

سلام شرمنده که این همه مدت بهت سر نزدم
داستان آقای بژ رو هم خوندم بعد از این همه مدت
این داستانت هم جالب بود نمی دونم چرا من همیشه مثل اون مرده چهل ساله میشم
راستی می خواستم بپرسم در رابطه با اسم آقای (بژ) و(باران) بیشتر توضیح بده که چرا این اسمهارو انتخاب کردی
موفق باشی زودتر بهت سر می زنم.

ندا یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 17:42 http://miiadgah.blogsky.com

سلام
این داستان هم مثل دیگر داستانهاتون عالی بود.
براتون آرزوی موفقیت دارم.
خدانگهدار

دختری از پاییز سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 08:01 http://zendegiazno.persianblog.com

عالی بود....مرسی که سر زدی..آپدیت کردم...فعلا...

[ بدون نام ] چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:10 http:///http://poshtepardeh2.blogspot.com/

سلام مثل اینکه دوستان قبل از من بهت سر زدن و نظر دادن واقعا بیسته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد