کبوتر و خورشید

نزدیک ظهر بود و بعد از چند ساعت پرسه زدن در خیابان ها و گشتن میان زباله ها خستگی وجودش را فرا گرفته بود.روی لبه ی جوی پیاده رو رو به یک ناودان قدیمی نشست و گونی اش را کنار خود، روی زمین گذاشت.خیابان فرعی بود و تک و توک اتومبیلی از آن می گذشت.پیاده رو هم تقریبا بی رهگذر و بسیار باریک بود.دستانش را روی پاهایش گذاشت و این گونه بستری برای سرش ساخت. آرام چشمانش را بست.

   ناودان قدیمی به گونه ای ساخته شده بود که یک متر مانده به زمین خم می شد و در محل این خمیدگی مقداری آب جمع شده بود.کبوتری که چند متر آن طرف تر روی زمین حرکت می کرد پر زد و روی ناودان نشست.این کار او ناودان را تکانی داد و آب جمع شده در محل خمیدگی در سکوت  روی زمین ریخت.پس از چند لحظه آب به آرامی  جریان یافت و به صورت باریکه ی ظریفی روی زمین پیاده رو به سمت مرد – که هنوز چشمانش بسته بود- حرکت کرد.آرام آرام به میان پاهای او رسید و در چاله ی  بسیار کوچکی جمع شد و حرکتش متوقف شد.کبوتر از روی ناودان پر زد و روی زمین، کنار چاله نشست و شروع به نوک زدن در آب گودال کرد.

   صدای به وجود آمده از این کار کبوتر، باعث گشوده شدن چشمان مرد شد.بدون این که تکانی بخورد منظره را نظاره کرد.

   تصویر خورشید در آب افتاده بود و کبوتر به آن نوک می زد.