....وقتی این کلمات را بر زبان می راند نمی دانست کجاست.تاریکی را حس نمی کرد.فکر می کرد روز است. شب او روشن شده بود.
دو زن با لبخند ابراز رضایت کردند و او آنها به رستوران برد.احساس می کرد دیگر صورتش سرخ نیست و دستانش عرق نکرده اند.تنها کمی می لرزید و بی اندازه خوشحال بود.در رستوران هنگامی که به سمت میزی حرکت می کردند گوشه ی پالتو اش به صندلی ای گیر کرد و صندلی افتاد.عده ای خندیدند و دو نفر همراهش سعی کردند جلوی خندشان را بگیرند.از خجالت سرخ شد.
دور میزی نشستند و هر کدام غذایی سفارش دادند.آن دو می خندیدند و مرد هم لبخندی بر لب داشت.اسمش را پرسید: ((دلارام)).او هم خود را معرفی کرد.کم کم راحت تر صحبت می کرد و آرام شده بود.از کارش برای آنها صحبت کرد و وضعیت و زندگی اش را برایشان شرح داد.خود را در آغاز یک جاده ی سر سبز و خرم حس می کرد و لحظاتش را حرکت در این جاده می پنداشت.نیم ساعتی گذشت.هر سه مفداری از غذای خود را خورده بودند.مرد در حال صحبت بود که ناگهان دختر جوان گفت: ((دلارام بیرونو نگاه کن...اون پرایده...ببین کیا توشن...)) .دلارام اتومبیل را— که صدای موزیک آن به داخل رستوران هم می رسید—نگریست.با خوشحالی گفت: ((...آره...چه خوب شد امشب زودتر اومدن...ببین مثل اینکه مهردادم باهاشونه...)) مرد در نیمی از بدن خود سستی غریبی حس کرد.دو زن با عجله از جای خود بلند شدند.کیف و پالتویشان را برداشتند و گفتند: ((خیلی از شامتون ممنون.ما می ریم.خداحافظ)) .سستی نا آشنا زمانی تمام بدنش را فرا گرفت که دو دختر با شور و شادی سوار اتومبیل شدند و اتومبیل از آنجا دور شد.اشک در چشمان مرد حلقه زد.صورتش را در دستانش مخفی کرد و چند دقیقه ای در همان حال ماند.سپس بلند شد.پول غذاها را داد و روانه ی خانه شد.خیابان ها ساکت بودند و تاریک.به نظرش چراغها کم نور آمدند.سرما دستانش را آزرد.وقتی به خانه رسید احساس خستگی می کرد.آرام به کنار پنجره رفت.روی صندلی ای نشست و بیرون پنجره را نگریست. کاری که سال ها بود به آن عادت داشت.زنی را دید که دست دختربچه ای را گرفته بود و از زیر پنجره ی او می گذشت. پنجره را باز کرد.دختربچه با صدایی بلند آواز می خواند: ((خوشحال و شاد و خندانم ، قدر دنیا رو می دانم...))
سستی وجودش را فرا گرفت.
پایان.
داستان بسیار خوبی بود.لیاقت یک کف محکم غافلگیرکننده را داشت.
خیلی خوب بئد دلم براش خیلی سوخت به خودت نگاه نکن همیه ادما خوب نیستن باید خیلی بگردی تا اهلشو پیدا کنی تا کسی رو پیدا کنی احساستو زیر پا نزاره بگرد تو می تونی پیداکنی به نوشتنت ادامه بده دلم می خواد بازم بخونم الان خیلی ارومم
ممنون از اینکه بهم سر زدید
ولی لینک یک چیز دو طرفه نیست
هر کی از هر چیزی خوشش می یاد اون لینک می ده
تبادل لینک معنی نداره
به نظر من زیباترین متن اونهایی هستند که آدم رو برای لحظاتی وادار به سکوت کنند و متن تو من رو برای دقایقی ساکت کرد.
ممنون که به من سر زدی. من لوگوی شما رو توی وبلاگم قرار میدم. خوشحال میشم با شما تبادل لوگو کنم.
ممنون.
یا علی مدد
پــاینده ایــران!
سال خوبی رو برای همه ملت ایــران آرزو می کنم!من با پیشنهادت موافقم دوست عزیز چون از نوشتهات خوشم اومد!
پــاینده ایــران!
دوست عزیز من هم لینک شما رو به وبلاگم افزودم!
ممنون که لوگوی وبلاگ من رو گذاشتید اینجا.
فعلا یا علی مدد
درود بر شما دوست گرامی ....از آشنایی با شما خرسندم...امیدوارم به امید اهورا پیروز باشید
وبلاگ خیلی خوبی داری.
بهت تبریک می گم.داستان هایت را هم میپسندم.
با درود به شما دوست روشنفکر و اندیشمند ...یک سئوال از خدمتتان داشتم ...دوست گرامی میخواستم ببینم شما در وبلاگ پورپیرار رفته اید؟ ...و آدرس وبلاگ من اشتباه می باشد ...و سپاسگزار از لینکی که به من دادید واین نظر لطف شما نسبت به من بوده .پاینده باد ایران وایرانی وهمبستگی .