-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 03:32
قبلنا باز میومدم اینجا یه خزئبلاتی می نوشتم. الان حتی حال و عرضه این کارم ندارم.
-
گل ها
شنبه 1 تیرماه سال 1387 14:59
و تو با قدرت تحمل ناپذیرت هر دم دل ها را می شکنی. با گل ها می میریم. و تو، رگبار زهرآلودی که خرد می کنی هنگامی که ما چندک می زنیم. با گل ها می میریم. و بردگانی که از شر زنجیرشان خلاص شده اند می پندارند که از شر دردشان خلاص شده اند. نیستی، نیستی است. چه چیز بیشتر می توانم بگویم؟ و تو کسی که آن ها را با قدرت بی حد و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1385 01:37
خزیدن دخترهای درون عکس به آغوش رفیقم و رفقای درون عکسش آن قدر دور از باور و حیرت انگیز است که یک ماه خوابیدن دیگر رفیقم در تیمارستان. نمی دانستم وگرنه برای به ملاقات رفتنش، ذوقی غریب تر از خود فاجعه می داشتم. آن هم رفیقی با این قدمت. لحظه ای که راه می روم و پایین ، جلوی پایم را نگاه می کنم و در دل می گویم زین پس همه...
-
خودکار لعنتی
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1385 01:17
چقدر بد و دوست نداشتنی است هنگامی که می دانم کاری که در حال انجامش هستم، باعث غم دوستم می شود و دیگری که سعی دارد از توانایی بالای ارتباط با دخترها – که طبق گفته های قبلی اش یک ویژگی بارز شخصیتش است- صحبت دوباره کند و من فراموش می کنم که گوش کنم ،دلخور می شود و باید از روی تخته بنویسم و آن دختر با آن پسر صحبت می کند و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1384 01:03
"نگران با من استاده سحر , کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر"... نیما یوشیج
-
خروس سحری
سهشنبه 3 آذرماه سال 1383 14:59
هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا همی کند نوحه گری؟ یعنی که نمودند در آیینه ی صبح کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری خیام نیشابوری
-
کبوتر و خورشید
جمعه 23 مردادماه سال 1383 14:40
نزدیک ظهر بود و بعد از چند ساعت پرسه زدن در خیابان ها و گشتن میان زباله ها خستگی وجودش را فرا گرفته بود.روی لبه ی جوی پیاده رو رو به یک ناودان قدیمی نشست و گونی اش را کنار خود، روی زمین گذاشت.خیابان فرعی بود و تک و توک اتومبیلی از آن می گذشت.پیاده رو هم تقریبا بی رهگذر و بسیار باریک بود.دستانش را روی پاهایش گذاشت و...
-
دستان خیس
چهارشنبه 31 تیرماه سال 1383 00:27
نزدیک ظهر بود.خورشید در آسمان می درخشید و هر دو پسربچه که شش و هشت ساله بودند لب چشمه نشسته بودند.آب چشمه صاف و بدون حرکت بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. نیم ساعت قبل وقتی دو پسربچه در مورد شغل پدرهایشان با هم بحث می کردند دعوایشان شده بود. روی هم افتادند و به هم مشت و لگد زدند.موهای هم را کشیدند و هر ناسزایی می...
-
مرد چهل ساله ، فوتبال و قطره ی اشک
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1383 12:29
ساعت ده و نیم شب بود. چهار جفت چشم به تلویزیون خیره می نگریست.ربع ساعتی بود که مسابقه ی فوتبال شروع شده بود. مرد اول که حدود سی و پنج سال سن داشت روی صندلی طوری نشسته بود که پشتی صندلی جلوی او واقع و ودستانش روی پشتی پایه ای برای سرش بود.چشمانش تنگ اما چهره اش سرشار از هیجان بود.هر بار که اتفاقی در مسابقه می افتاد سرش...
-
فراز و نشیب های روزی از یک زندگی خردمندانه (قسمت چهارم)
دوشنبه 1 تیرماه سال 1383 13:23
...آقای بژ تصمیم گرفت پیاده به خانه برود.وقتی رسید ساعت حدود پنج بود.لیوانی چای خورد و روی صندلی روبه روی پنجره نشست.چند صفحه ای کتاب خواند و روزنامه ی دیروز را که هنوز نخوانده بود ورق زد.ساعت را نگریست: دو ساعت به هشت مانده بود.بیرون را نگریست: خورشید غروب می کرد.همانطور که نشسته بود غروب خورشید را نگریست.غمگین بود و...
-
فراز و نشیب های روزی از یک زندگی خردمندانه (قسمت سوم)
چهارشنبه 13 خردادماه سال 1383 01:30
...از دستشویی بیرون آمد و به اتاق رفت.کتش را پوشید و برای رفتن به رستوران آماده شد.وقتی از پله ها پایین می رفت به یاد درختی بود که صبح دیده بود.بعد هم یاد کبوترها افتاد.از اداره بیرون آمد و سوار تاکسی شد.این بار جلو کنار راننده نشست.از اینکه آن روز بعد از ظهر اداره تعطیل بود احساس شادمانی می کرد. یک ربع به یک مانده...
-
فراز و نشیب های روزی از یک زندگی خردمندانه (قسمت دوم)
سهشنبه 5 خردادماه سال 1383 00:12
...این تصویر رویایی اولین دیدارش با باران را در نظرش آورد. باران در میان صدها نفر در حیاط دانشگاه ایستاده و با حرارت صحبت می کرد.باد در موهایش می وزید و منظره ای خارق العاده پدید می آورد.صورت سفید او مانند ستاره ای در آسمان نیمه شب می درخشید و باعث شده بود آقای بژ برای لحظاتی در جایش خشکش بزند.اکنون سال ها از این لحظه...
-
فراز و نشیب های روزی از یک زندگی خردمندانه(قسمت اول)
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1383 00:58
صدای تیز زنگ ساعت آقای بژ را از خواب پراند.دستش را دراز کرد و زنگ را قطع کرد.ساعت هفت صبح بود و آقای بژ احساس کرد خستگی از تنش بیرون رفته و سرحال است.چند دقیقه ای روی تخت نشست و ضمن نگریستن به ساعت دیواری که تیک تیک صدا می داد به روز گذشته فکر کرد.بلند شد.صورتش را شست و در آینه نگاه کرد.چهره اش خسته می نمود.به اتاق...
-
سستی(قسمت دوم)
جمعه 7 فروردینماه سال 1383 12:53
....وقتی این کلمات را بر زبان می راند نمی دانست کجاست.تاریکی را حس نمی کرد.فکر می کرد روز است. شب او روشن شده بود. دو زن با لبخند ابراز رضایت کردند و او آنها به رستوران برد.احساس می کرد دیگر صورتش سرخ نیست و دستانش عرق نکرده اند.تنها کمی می لرزید و بی اندازه خوشحال بود.در رستوران هنگامی که به سمت میزی حرکت می کردند...
-
سستی (قسمت اول)
سهشنبه 4 فروردینماه سال 1383 00:52
بلند قد بود و لاغر اندام.شکمش کمی برجسته بود.نزدیک سی سال سن داشت و واضح بود که سال هاست ورزش نکرده است.اتاق کوچکی در وسط شهر خانه اش بود.خویشاوندی نداشت.آشنایانش هم محدود بودند: سرایدار ساختمان و یک شیشه بر که نزدیک اتاق او مغازه داشت.با آنها هم تنها سلام علیک می کرد. حسابدار بود. در یک شرکت بزرگ که شاید صدها حسابدار...
-
آخرین چراغ
جمعه 22 اسفندماه سال 1382 01:53
به او گفته بودند که در منزل بماند.نتیجه ی عمل را تلفنی به او خواهند گفت.پرستار گفته بود: ((اگر اینجا بمانید حالتان از این هم بدتر می شود.بروید خانه استراحت کنید.)) دو یا سه ساعت بود که به خانه آمده بود.در این مدت کارهای زیادی کرده بود: بارها از این سوی اتاق به آن سو رفته بود : طول اتاق هشت و نیم قدم بود. هر چه تلاش...
-
عشق یک اسب
جمعه 8 اسفندماه سال 1382 00:17
اسب قهوه ای رنگ بود.مثل تنه درخت. یال هایی بلند ولی خاک آلود و نامرتب داشت. یک ساعتی بود که سوارکارش از تشنگی از روی او به زمین افتاده و به ظاهر مرده بود.اسب مدتی بالای سرش ایستاده و صبر کرده بود ولی بعید دانسته بود که به هوش بیاید. با اندک توانی که در پاهایش بود حرکت می کرد.بلکه شاید به واحه یا گودالی آب برسد. احساس...
-
آسمان
چهارشنبه 29 بهمنماه سال 1382 01:43
آسمان ابری بود.ابر پشت ابر.پرتوهای نور به سختی روزنی می یافتند تا به سمت زمین کوچ کنند.در راه با پرندگان از ظلم ابرها می گفتند.با برگ درختان از پنهانی آسمان می گفتند.آری آسمان پنهان بود.آسمان پنهان است. و اگر تنها بنشینیم و نظاره گر آن باشیم تا ابد پنهان خواهد ماند.
-
عروسک...
پنجشنبه 23 بهمنماه سال 1382 02:49
وقتی که تفنگش را آماده می کرد به یاد کاری بود که او در حقش کرده بود.هیچ گاه خود را تا این حد مصمم نیافته بود.امروز آمده بود تا انتقام بگیرد. تفنگش آماده بود.قرار بود که تا چند دقیقه ی دیگر از آنجا بگذرد.خیابان کمی شلوغ بود اما از جایی که او ایستاده بود هر کس که از آنجا می گذشت را به خوبی می توانست ببیند. چند دقیقه ای...
-
زنگ...
جمعه 17 بهمنماه سال 1382 02:45
چند ساعتی بود که منتظرش بود.از پنجره به بیرون نگاه کرد.هنوز پیدایش نشده بود.سیگاری دود کرد.شاید هفتمی یا هشتمی بود. یاد دیروز افتاد : بعد از مدت ها خانه اش را مرتب می کرد.آن میان بین چیزهای روی زمین عکس دو سال پیش خود را دید.در دل گفت:((چقدر تو این دو سال عوض شدم.))دستی به صورتش کشید.زبر بود.در آینه نگاه کرد.موهایش نا...