آسمان

آسمان ابری بود.ابر پشت ابر.پرتوهای نور به سختی روزنی می یافتند تا به سمت زمین کوچ کنند.در راه با پرندگان از ظلم ابرها می گفتند.با برگ درختان از پنهانی آسمان می گفتند.آری آسمان پنهان بود.آسمان پنهان است. و اگر تنها بنشینیم و نظاره گر آن باشیم تا ابد پنهان خواهد ماند.

عروسک...

وقتی که تفنگش را آماده می کرد به یاد کاری بود که او در حقش کرده بود.هیچ گاه خود را تا این حد مصمم نیافته بود.امروز آمده بود تا انتقام بگیرد.
تفنگش آماده بود.قرار بود که تا چند دقیقه ی دیگر از آنجا بگذرد.خیابان کمی شلوغ بود اما از جایی که او ایستاده بود هر کس که از آنجا می گذشت را به خوبی می توانست ببیند.
چند دقیقه ای از زمان مقرر گذشته بود که او را دید.با تفنگش نشانه اش گرفت.دستش را روی ماشه گذاشت.باز هم احساس کرد که چقدر مصمم است.خواست شلیک کند که ناگهان هدفش خم شد.عروسکی را از روی زمین برداشت و به دختری بچه ای که کمی جلوتر از او بود و عروسک از دستش افتاده بود داد و به حرکتش ادامه داد.
تفنگ به آرامی از دستش افتاد.صورتش را در دستانش گرفت.
از خیر انتقام گذشته بود. 

زنگ...

چند ساعتی بود که منتظرش بود.از پنجره به بیرون نگاه کرد.هنوز پیدایش نشده بود.سیگاری دود کرد.شاید هفتمی یا هشتمی بود.
یاد دیروز افتاد :  بعد از مدت ها خانه اش را مرتب می کرد.آن میان بین چیزهای روی زمین عکس دو سال پیش خود را دید.در دل گفت:((چقدر تو این دو سال عوض شدم.))دستی به صورتش کشید.زبر بود.در آینه نگاه کرد.موهایش نا مرتب بود.رفت و صورتش را اصلاح کرد.شونه ای هم به موهایش زد.لباسی را که چند سال پیش خریده و فقط یک بار پوشیده بود از کمد در آورد.شکمش بزرگ شده بود و کمر شلوار برایش تنگ شده بود.به سختی توانست بپوشدش.
الآن هم همان لباس را بر تن داشت.همه خانه هم مرتب بود.اما هنوز او نیامده بود.
احساس کرد که خیلی دیر کرده است.ناگهان یادش آمد.به او گفته بود ممکن است که نتواند بیاید.بدنش لرزید.کف دستانش عرق کرد.احساس کرد دارد اشک از چشمانش سرازیر می شود.به خودش آمد و ساعت را نگاه کرد.نزدیک ۱۰ بود.دیگر بعید بود که بیاید.در حالی که روی دو زانو می نشست در دل گفت:((اگه نیاد من واقعا باید چی کار کنم؟..چجوری این لباسارو از تنم درارم؟...چجوری تنهایی غذا بخورم؟...چجوری بخوابم؟...))اصلا یادش نبود که سال هاست همین کارها را می کند.
همان طور که روی دو زانه نشسته بود صورتش را در دستانش گرفت.دیگر کنترل فوران اشک کار ساده ای نبود.درست مانند کودکی که برای شیر گریه می کند می گریست.
ناگهان....
بله درست شنیده بود.صدای زنگ در بود که می آمد.