وقتی که تفنگش را آماده می کرد به یاد کاری بود که او در حقش کرده بود.هیچ گاه خود را تا این حد مصمم نیافته بود.امروز آمده بود تا انتقام بگیرد.
تفنگش آماده بود.قرار بود که تا چند دقیقه ی دیگر از آنجا بگذرد.خیابان کمی شلوغ بود اما از جایی که او ایستاده بود هر کس که از آنجا می گذشت را به خوبی می توانست ببیند.
چند دقیقه ای از زمان مقرر گذشته بود که او را دید.با تفنگش نشانه اش گرفت.دستش را روی ماشه گذاشت.باز هم احساس کرد که چقدر مصمم است.خواست شلیک کند که ناگهان هدفش خم شد.عروسکی را از روی زمین برداشت و به دختری بچه ای که کمی جلوتر از او بود و عروسک از دستش افتاده بود داد و به حرکتش ادامه داد.
تفنگ به آرامی از دستش افتاد.صورتش را در دستانش گرفت.
از خیر انتقام گذشته بود.