خزیدن دخترهای درون عکس به آغوش رفیقم و رفقای درون عکسش آن قدر دور از باور و حیرت انگیز است که یک ماه خوابیدن دیگر رفیقم در تیمارستان. نمی دانستم وگرنه برای به ملاقات رفتنش، ذوقی غریب تر از خود فاجعه می داشتم. آن هم رفیقی با این قدمت. لحظه ای که راه می روم و پایین ، جلوی پایم را نگاه می کنم و در دل می گویم زین پس همه چیز دلچسب و مناسب می شود، دیگر خیلی تکراری شده است. از ته دل آرزو می کنم "چیزهای اکنون در نظرم با ارزش" ناگهان و یا حتی آرام آرام بی ارزش نشوند. تحمل کردنش بیش از اندازه سخت است. این که چندین سال است ارزش خیلی چیزها نزدم ثابت مانده، چه حس امنیتی با خود دارد. و این که صادقانه و از ته دل خودم باشم.
چه بخواهیم و چه نخواهیم ناخوداگاه باارزش های امروز بی ارزش می شوند یا کم ارزش می شوند.نمی دونم چرا این چنین می شود ولی خب به مرور زمان ارزش ها تغییر می کنند.
پسر نوشتت تاثیر می ذاره با این که چیزه مزحکیه!روحت شاد
بودن
یا نبودن...
بحث در این نیست
وسوسه این است.