نزدیک ظهر بود.خورشید در آسمان می درخشید و هر دو پسربچه که شش و هشت ساله بودند لب چشمه نشسته بودند.آب چشمه صاف و بدون حرکت بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود.
نیم ساعت قبل وقتی دو پسربچه در مورد شغل پدرهایشان با هم بحث می کردند دعوایشان شده بود. روی هم افتادند و به هم مشت و لگد زدند.موهای هم را کشیدند و هر ناسزایی می دانستند به هم نسبت دادند.وقتی خسته شدند در حالی که دیگر با هم حرف نمی زدند و به چهره ی یکدیگر نیز نمی نگریستند کنار چشمه آمدند و به فاصله ی کمتر از دو متر از هم لب آب نشستند.
بیش از ربع ساعتی بود که آنجا نشسته بودند و آرام و بدون صحبت هر کدام به کار خود مشغول بودند.پسر کوچکتر آرام دست راستش را درون آب کرد و به سرعت بیرون آورد.این کار او موج های بسیار کوچکی روی آب پدید آورد و صدای کوتاه بیرون آوردن دستش از آب سکوت را برای لحظه ای بر هم زد.
چند دقیقه ای گذشت.ناگهان صدای بم و بسیار کوتاهی توجه پسر بزرگتر را - که چشمانش را بسته بود - به آب جلب کرد.صدای قطره ی آبی بود که در آب افتاد.دوباره صدا آمد.این بار متوجه شد صدا از مقابل پسر کوچکتر می آید.او را نگریست.قطره ی اشک سوم آرام از گوشه ی چشم پسر کوچک لغزید و با افتادنش در آب ضمن ایجاد دوباره ی صدای بم دایره های هم مرکزی در آن نقطه از آب پدید آورد.
پسر بزرگتر نزدیک رفت و دست راستش را زیر صورت پسر کوچک گرفت.سه قطره اشک دیگر سریع و پشت سر هم روی دستش افتاد.پسر کوچکتر سرش را بالا آورد و به چهره ی او نگریست.هر دو لبخند ملایمی زدند و دستان راست یکدیگر را گرفتند و فشردند.پسر کوچکتر با صدای نازکش گفت: ((دستامون چقدر خیس ان...))
راست میگی متفاوت بود . کوتاه و کامل هیچ نقصی دیده نمیشه (البته از دید من) کاشکی زندگی همیشه همینطور بود لحظه ی قشنگیرو به نگارش دراوردی برای حرف آخر می تونم بگم عالی بود مثل همیشه
سلام
قالب جدید رو بهت تبریک میگم.خونه نو مبارک!
و اما نوشته هات مثل همیشه روان و شیرین.
پیروز باشی.
خیلی با احساس بود...
salam webloge reifi dari.man addresse weblogeto to orkut didam az esmesh khosham oomad goftam ye sar bezanam .khosh hal misham ye sari a ma ham bezani ;)
این داستان هم قشنگ بود . لطفا نظرات ۵ رو دوباره ببین ممنون ... خداحافظ
سلام..آپدیت کردم...و مزاحم شدم که بگم اگه مشکلی نیست اسم لینک من رو به «شبهای دلتنگی ما» تبدیل کنی ممنون...فعلا....
سلام این بار هم مثل بقیه داستانهات گل کاشتی
راستی اگه بشه ای دی چت تو بدی به من تا با هم بیشتر آشنا بشیم
البته اگه شما موافق باشی
موفق و پیروز باشی دوست من .
سلام. وبلاگ با ارزشی دارید. در صورت توافق برای تبادل لینک با آن خبرم کنید.
سلام.مرسی که سر زدی.من لینکه شما رو گذاشتم اگه شما هم لطف کنید... ممنون می شم
لینکت ثبت شد رفیق.
آپدیتیدیم...
سلام
احوال شما؟؟//
خوبین
چه خبرا؟
خیلی قشنگ بود می خوام لوگو تبادل کنین نظرت چیه؟؟؟/
بیا بگو؟؟؟
یا حق
سلام.مرسی از لینک
سلام از آشنایی با وبلاگ شما خوشحال شدم .... داستان رو بعداْ میخونم
سلام خوبین
لطفا میلتو باز کن واست یه مطلب فرستادم
یا حق
a href="http://heartme.blogsky.com" target="_blank"img border="0"
src="http://www.blogsky.com/logo/heartme.gif" alt="خانه بدون عشق"/a
با سلام و عرض پوزش بعلت تاخیر در لینک دادن به وبلاگ شما....موفق باشید.
کودکی همیشه دنیای عاطفه و احساس بوده و هست...
salam farrokh inam az webloge bahalet mehrdadam pishame mikhamet nazanin