فراز و نشیب های روزی از یک زندگی خردمندانه(قسمت اول)

صدای تیز زنگ ساعت آقای بژ را از خواب پراند.دستش را دراز کرد و زنگ را قطع کرد.ساعت هفت صبح بود و آقای بژ احساس کرد خستگی از تنش بیرون رفته و سرحال است.چند دقیقه ای روی تخت نشست و ضمن نگریستن به ساعت دیواری که تیک تیک صدا می داد به روز گذشته فکر کرد.بلند شد.صورتش را شست و در آینه نگاه کرد.چهره اش خسته می نمود.به اتاق بازگشت و شروع به پوشیدن لباس های بیرون کرد.هنگامی که شلوارش را بالا می کشید بیرون پنجره را می نگریست.پرواز گروهی تعدادی کبوتر نظرش را جلب کرد.شلوارش را سریعتر بالا کشید تا به کنار پنجره بیاید و آنها را تماشا کند.

مدتی در هوا چرخ زدند و در ایوان خانه ی جلویی نشستند.چهار یا پنج تا بودند.آرام حرکت می کردند و در جست و جوی چیزی بودند.آقای بژ محو تماشای آنها شده بود.

صدای زنگ تلفن او را به خود آورد.گوشی را برداشت:

- بله.

صدای لطیفی پاسخ داد : سلام

- سلام عزیزم.حالت چطوره؟ خوبی؟

- مرسی.تو چطوری؟ گفتم حتما خواب موندی.زنگ زدم بیدارت کنم.بعدم بگم ناهار یادت نره.

- لطف کردی.معلومه یادم نمیره.تا ساعت یک حتما میام.

- قربانت.پس می بینمت دیگه...

- باشه قربونت.خدافظ.

-خدافظ.

آقای بژ باسرعت بقیه ی لباس هایش را هم پوشید و به آشپزخانه رفت.ناگهان احساس غم ژرفی کرد.به دیوارهای آشپزخانه نگریست و سخت مغموم شد.آرام به کنار اجاق گاز رفت و کبریتی آتش زد تا زیر کتری را روشن کند.کبریت افروخته را زیر کتری گرفت و پیچ گاز را چرخاند.چشمانش روبه رو را می نگریستند و آتش زیر کتری بی آهمیت ترین چیز دنبا می نمود.ناگهان سوزشی حس کرد و به خود آمد.دستش سوخته بود.ناخودآگاه دستش را عقب کشید و از شدت درد به خود پیچید.روی صندلی ای نشست و اشک در چشمانش حلقه زد.دیگر درد را حس نمی کرد.اما غمی بزرگ در دل داشت.اشک از چشمانش سرازیر می شد و به مادرش فکر می کرد.به آرامشی که وجود مادر در او ایجاد می کرد.به یاد آورد روزی را که در هفت سالگی یک صبح تا ظهر در خانه تنها مانده و ترسیده بود.وقتی در خانه باز شد و چهره ی آرام مادر را دید در خود گرمایی را حس کرد.دوید.مادر را در آغوش گرفت و سرش را روی شکم او گذاشت.چشمانش را بست و خود را در گرمای بدن او مفقود یافت.مادر و خودش را روی هم یک جسم می دانست.سرش را بالا کرد و آرامش پیشین را در چهره ی مادر آشکارا دید.آرامشی که تنها در لا به لای چشمان، بینی و دهان مادر خود واضح می یافت.مادر آرام دست بر سر او کشید و به آرامی بر سرش بوسه زد.

سوزش دوباره ی دست آقای بژ را به خود آورد و متوجه چهره ی خیس و دستان عرق کرده اش شد.صدای جوشیدن آب در کتری به گوش می رسید.پس آرام بلند شد.زیر کتری را خاموش کرد و آبی به صورتش زد.

یک فنجان چای تلخ خورد.کیفش را برداشت و خانه را ترک کرد.سوار اتومبیلش شد.اما روشن نمی شد.از مکانیک ماشین چیزی سر در نمی آورد و  باید با تاکسی به اداره می رفت.اولین تاکسی هم مسیرش بود.عقب کنار پنجره نشست و بیرون را نگریست.ورود به خیابان اصلی همراه با طنین انداز شدن واژه ای در مخیله ی آقای بژ بود: ترافیک.تقریبا ماشین ها متوقف بودند و حرکت به کندی بسیار صورت می گرفت.

به بیرون می نگریست و انسانها ، اتومبیلها و ساختمان ها از نظرش می گذشتند.

در آن میان چشمش به درخت بزرگی در کناره ی خیابان بود و برگهای سبز و زیادی داشت افتاد.اندک بادی که می وزید برگ های درختان را تکان می داد.این تصویر رویایی اولین دیدارش با ....
                                                   ادامه دارد.....