آخرین چراغ

به او گفته بودند که در منزل بماند.نتیجه ی عمل را تلفنی به او خواهند گفت.پرستار گفته بود: ((اگر اینجا بمانید حالتان از این هم بدتر می شود.بروید خانه استراحت کنید.))
دو یا سه ساعت بود که به خانه آمده بود.در این مدت کارهای زیادی کرده بود:
 بارها از این سوی اتاق به آن سو رفته بود : طول اتاق هشت و نیم قدم بود.
 هر چه تلاش کرده بود چند خظ روزنامه بخواند ناخودآگاه چشمش از روی نوشته ها منحرف می شد وکادر زرد رنگ حاشیه ی روزنامه را دنبال می کرد.
تلویزیون را هم چند بار روشن کرده بود اما هر بار تنها کانال ها را عوض کرده بود.
 سعی کرده بود شامی بخورد.اما یک لقمه هم از گلویش پایین نرفته بود. بالاخره نلفن زنگ زد:
 --آقای شیرزاد؟
 --بفرمایید...
 --شما دوست آفای برزو هستین؟
 --بله..
 --...اوم...متاسفانه باید بهتون بگم که ایشون حدود ده دقیقه پیش فوت کردند...
 دست چپش را رای صورتش گذاشت و بغضی گلویش را گرفت.
 پرستار ادامه داد: --فردا صبح برای تحویل جنازه تشریف بیارید...امیدوارم غم آخرتون باشه....
لحظه ای سکوت کرد.سپس گفت:مطمئنا همینطوره.... تلفن را گذاشت.آخرین چراغ روشن خانه اش را هم خاموش کرد و به رختخواب رفت.

عشق یک اسب

 

اسب قهوه ای رنگ بود.مثل تنه درخت. یال هایی بلند ولی خاک آلود و نامرتب داشت.
یک ساعتی بود که سوارکارش از تشنگی از روی او به زمین افتاده و به ظاهر مرده بود.اسب مدتی بالای سرش ایستاده و صبر کرده بود ولی بعید  دانسته بود که به هوش بیاید.
 با اندک توانی که در پاهایش بود حرکت می کرد.بلکه شاید به واحه یا گودالی آب برسد.
احساس کرد چشمانش سیاهی می روند.مدتی ایستاد و صبر کرد.حالا بهتر می دید.دوباره حرکت کرد.پاهایش هر آن سست تر می شدند و به خوبی این را حس می کرد.
روی زمین بر روی شن ها چشمانش به یک مورچه ی نسبتا کوچک افتاد. پس ایستاد و مورچه را نگریست. مورچه خیلی سریع حرکت می کرد و می شد انگیزه را در حرکت پاهایش دید. پس از چند لحظه احساس کرد  با دیدن مورچه نیروی تازه ای در بدن و پاهایش دمیده شده است.احساس پایداری کرد.حس غریبی داشت.او عاشق مورچه شده بود.
همچنان با چشمانش او را تعقیب می کرد.به ناگاه مورچه ایستاد. دوباره شروع به  حرکت کرد.امانمی توانست خوب راه برود.باز هم ایستاد.مدتی گذشت.بدنش گردید.به پشت روی زمین افتاد.مورچه مرده بود.
وقتی مرگ مورچه را دید، دیگر توان ایستادن نداشت.به زمین افتاد.به سختی خودش را به مورچه نزدیک کرد.سرش را در کنار او گذاشت و به آرامی مرد.