اسب قهوه ای رنگ بود.مثل تنه درخت. یال هایی بلند ولی خاک آلود و نامرتب داشت.
یک ساعتی بود که سوارکارش از تشنگی از روی او به زمین افتاده و به ظاهر مرده بود.اسب مدتی بالای سرش ایستاده و صبر کرده بود ولی بعید دانسته بود که به هوش بیاید.
با اندک توانی که در پاهایش بود حرکت می کرد.بلکه شاید به واحه یا گودالی آب برسد.
احساس کرد چشمانش سیاهی می روند.مدتی ایستاد و صبر کرد.حالا بهتر می دید.دوباره حرکت کرد.پاهایش هر آن سست تر می شدند و به خوبی این را حس می کرد.
روی زمین بر روی شن ها چشمانش به یک مورچه ی نسبتا کوچک افتاد. پس ایستاد و مورچه را نگریست. مورچه خیلی سریع حرکت می کرد و می شد انگیزه را در حرکت پاهایش دید. پس از چند لحظه احساس کرد با دیدن مورچه نیروی تازه ای در بدن و پاهایش دمیده شده است.احساس پایداری کرد.حس غریبی داشت.او عاشق مورچه شده بود.
همچنان با چشمانش او را تعقیب می کرد.به ناگاه مورچه ایستاد. دوباره شروع به حرکت کرد.امانمی توانست خوب راه برود.باز هم ایستاد.مدتی گذشت.بدنش گردید.به پشت روی زمین افتاد.مورچه مرده بود.
وقتی مرگ مورچه را دید، دیگر توان ایستادن نداشت.به زمین افتاد.به سختی خودش را به مورچه نزدیک کرد.سرش را در کنار او گذاشت و به آرامی مرد.