سستی (قسمت اول)

بلند قد بود و لاغر اندام.شکمش کمی برجسته بود.نزدیک سی سال سن داشت و واضح بود که سال هاست ورزش نکرده است.اتاق کوچکی در وسط شهر خانه اش بود.خویشاوندی نداشت.آشنایانش هم محدود بودند: سرایدار ساختمان و یک شیشه بر که نزدیک اتاق او مغازه داشت.با آنها هم تنها سلام علیک می کرد.

حسابدار بود. در یک شرکت بزرگ که شاید صدها حسابدار داشت.اگر روزی در اداره بیش از دو سه کلمه بر زبان می راند معلوم بود که خیلی سرحال است.

در تمام عمرش با هیچ زنی بیش از چند کلمه صحبت نکرده بود.همیشه از درون حس می کرد که به معاشرت با زنان نیاز دارد.اما حتی فکر کردن به آن تنش را می لرزاند.صورتش سرخ می شد و کف دستانش عرق می کرد.

عصری بود زمستانی در اوایل بهمن ماه. نیم ساعتی بود که هوا تاریک شده بود.از اداره به خانه بر می گشت و دستانش را که از سرما می لرزیدند در جیب هایش گذاشته بود.از کنار مغازه ها می گذشت و به ویترین بعضی از آنها می نگریست.پشت ویترین یک ساعت فروشی ساعتی نظرش را به خود جلب کرد.ایستاد تا خوب نگاهش کند.ناگهان متوجه صدای زنی شد.کنار او ایستاده بود و به همراهش – که دختری جوان و زیبا بود—چیزی می گفت.مرد فهمید که صورتش سرخ شده است.تپش قلبش محسوس بود.صدای زن وجودش را می لرزاند و موهای تنش را سیخ می کرد.نمی توانست از جایش تکان بخورد.سرش را به آرامی برگرداند و به زن نگریست: کوتاه قد، کمی چاق و نسبتا نا مرتب.لبخندی به لب داشت و با حرارت صحبت می کرد.

نمی توانست چشم از او بردارد.پاهایش سست شده بودند.نمی دانست باید چه کند.رفتن برایش غیر ممکن بود.

زن و همراهش در حالی که صحبت می کردند به راه افتادند.آرام راه می رفتند و به مغازه ها می نگریستند.مرد که کمی آرام شده بود در پی آنها حرکت کرد.با خود می اندیشید که چه کند.قدرت فراموش کردن آن صدا و صاحبش را نداشت.تنها یک راه برایش باقی می ماند: سرعتش را بیشتر کند تا به آنها برسد و احساسش را به آن زن بگوید.مدتی با خود کلنجار رفت.چیزی نمانده بود که از فرط کشمکش درونی بگرید. بالاخره تصمیمش را گرفت.دندان هایش را به هم فشرد و خود را به آنها رساند.با صدایی که می لرزید گفت: ((خانم!... ببخشید خانم!)) آنها ایستادند و به او نگریستند.چه باید می گفت؟ می خواست احساسش را بروز دهد. نتوانست.کمی لرزید. بالاخره به زبان آمد: ((من...میخواستم بگم که...دم ساعت فروشی که ایستاده بودید...اوم م م م م... من شما رو نگا کردم...و)) زن نگاهی به همراهش کرد و تبسمی کرد.مرد ادامه داد: ((شما امشب ...اوم...رستورانی اونجاس...شام می خورید؟)) وقتی این کلمات را ......
                                                                                         ادامه دارد....       

نظرات 3 + ارسال نظر
مرتضی سه‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 01:08 http://morteza.ws

...

امیر جمعه 7 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 14:33

بیان احساسات درونی هر آدم پیش از آن که برای دیگران ارزشمند باشد،برای خود او با ارزش است.ارزش نوشته ای که در آن احساس و صداقت باشد ابتدا برای نویسنده ی آن عیان است و بعد برای کسانی که بتوانند آن احساس و صداقت را درک کنند.

حمیدرضا شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 01:33

منتظر قسمت بعدی هستم زودتر بنویس قربانت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد