خزیدن دخترهای درون عکس به آغوش رفیقم و رفقای درون عکسش آن قدر دور از باور و حیرت انگیز است که یک ماه خوابیدن دیگر رفیقم در تیمارستان. نمی دانستم وگرنه برای به ملاقات رفتنش، ذوقی غریب تر از خود فاجعه می داشتم. آن هم رفیقی با این قدمت. لحظه ای که راه می روم و پایین ، جلوی پایم را نگاه می کنم و در دل می گویم زین پس همه چیز دلچسب و مناسب می شود، دیگر خیلی تکراری شده است. از ته دل آرزو می کنم "چیزهای اکنون در نظرم با ارزش" ناگهان و یا حتی آرام آرام  بی ارزش نشوند. تحمل کردنش بیش از اندازه سخت است. این که چندین سال است ارزش خیلی چیزها نزدم ثابت مانده، چه حس امنیتی با خود دارد. و این که صادقانه و از ته دل خودم باشم.