فراز و نشیب های روزی از یک زندگی خردمندانه (قسمت سوم)

...از دستشویی بیرون آمد و به اتاق رفت.کتش را پوشید و برای رفتن به رستوران آماده شد.وقتی از پله ها پایین می رفت به یاد درختی بود که صبح دیده بود.بعد هم یاد کبوترها افتاد.از اداره بیرون آمد و سوار تاکسی شد.این بار جلو کنار راننده نشست.از اینکه آن روز بعد از ظهر اداره تعطیل بود احساس شادمانی می کرد. یک ربع به یک مانده بودکه تاکسی به رستوران رسید.هنوز باران نیامده بود. پیاده شد و در کنار در رستوران منتظر او شد. بی اختیار احساس نگرانی می کرد. نگرانی آن که باران نیاید. که چندان طولانی نبود. ده دقیقه ی بعد لبخند روی لب آقای بژ نوید آمدن باران را می داد.باران نزدیک می شد.چهره اش می درخشید و این درخشش احساسی رویایی وفرازمینی در آقای بژ ایجاد می کرد.

باران را- که هنوز ده متری با او فاصله داشت- برانداز کرد.لباس هایش مرتب بودند و کفش هایی نو به پا داشت.قهوه ای رنگ و تابستانی بودند واز اطرافش سفیدی پاهایش نمایان بود.

وقتی به هم رسیدند هر دو لبخند می زدند و ضمن سلام و احوالپرسی دستان یک دیگر را فشردند.آقای بژ سرمای زیادی در دستان باران محسوس یافت.ازاعماق وجودش شادمان بود.

هنگامی که وارد رستوران شدند اولین چیزی که توجه آقای بژ را به خودش جلب کرد موسیقی رستوران بود.به نظرش آشنا آمد.کمی دقیق تر گوش داد.به یاد آورد: (( کنسرتو ویولای ویوالدی)) وقتی هفده یا هجده سال داشت زیاد به آن گوش می داد.خوب به یاد داشت که همیشه دلش می خواست فیلمی بسازد و این کنسرتو ویولا موسیقی متن آن باشد.((آرزوهای بزرگ))نام کتابی بود که در ذهنش طنین انداز شد.کتابی که نامش را به شدت می پسندید اما هیچ گاه حوصله نکرده بود آن را بخواند.

پشت میز دو نفره ای نشستند.در مورد موسیقی و آرزوی نوجوانی اش با باران صحبت کرد.باران گفت: ((اتفاقا همیشه دوست داشتم تو یه همچین شغلی مثلا کارگردانی داشتی.)) بژ در حالی که با نگاهی محبت آمیز پاسخ باران را می داد از جایش برخاست تا سفارش غذا دهد.رستوران شلوغ بود و باید مدت زیادی منتظر می شدند.فرصت خوبی برای صحبت بود.

باران گفت: ((می دونی...یه حرف تکراری می خوام بزنم.)) چهره ی آقای بژ کمی در هم رفت.

- بازم ...در مورد.... ازدواج..

- ببین...الآن نزدیک یک سال و نیمه که ما این قدر به هم نزدیکیم...خوب...از همون اولم رابطمون به اندازه ی الآن بوده...خودتم می دونی که...من...اوم...خیلی عاشقتم...

بژ به دستمال روی میز خیره می نگریست.

باران ادامه داد: می دونی مامانمو که می شناسی...همش می گه چرا زنش نمی شی...منم نمی دونم بهش چی بگم...شایدم حق با اون باشه...اینطوری آخه تا کی؟

آقای بژ خواست چیزی بگوید اما باز هم باران ادامه داد: ببین نظرت در باره ی ازدواج محترمه... خوب...بچه هم ....

آقای بژ حرفش را برید: باران گوش کن... من دوست ندارم بچه ام اون چیزایی که من تاحالا دیدمو ببینه...

- اینارو بارها و بارها گفتی ولی...

- یعنی تو حاضری یه نفرو به وجود بیاری که مجبور باشه مرگتو ببینه...که مجبور باشه همه ی اون چیزایی که تو رو ناراحت می کنه, رنجت میده, همه رو تحمل کنه,تجربه کنه...؟

چند لحظه ای سکوت کردند و یک دیگر را نمی نگریستند.

- من حرفی ندارم…می تونیم بچه دار نشیم...از خیرش می گذرم.

- من که صد با ر گفتم…بچه دار شدن یه اشتباه لحظه ایه…اگه ازدواج کنیم حتما این اشتباهو می کنیم…حتما بچه دار می شیم.چون مطمئنم اینو می گم.خودت که می دونی زندگی کردن با تو برای من مثل رویاس…

باران مدتی سکوت کرد.دست آقای بژ به آرامی ا ز دستانش رها شد.احساس خستگی کرد.پس از حدود سی ثانیه سکوت , دوباره دست او را در دستان خود فشرد.لبخند ملایمی روی لبانش نقش بست و در حالی که با اشاره به غذاها که در همین بین به روی میز آورده بودند آقای بژ را دعوت به خوردن می کرد با مهربانی پرسشگری  گفت: (( پس به مامانم چی بگم؟)) آقای بژ پس از چند ثانیه گفت: ((راستی منم امروز می خواستم یه چیزی بهت بگم))

- چی؟

- امشب بیا خونه ی من… این دفعه شبم بمون.نرو.بیا اصلا بعد از نهار با هم بریم…

چند لحظه ای سکوت کردند.در چشمان هم زل زدند.باران -  که گویی در این چند لحظه فکرهایش را کرده است – گفت: ((من تا ساعت پنج باید اداره باشم…بعدشم باید برم بیمه…ولی می تونم هشت – هشت و نیم بیام…))

کمی فکر کرد و افزود: ((مامانمم خودم راضی می کنم که شبم بمونم…))

در چهره ی هم نگریستند و لبخند زدند.اما باران که گویی ناگهان چیزی را به یاد اورده است اخم کرد و گفت: ((ولی این جواب من نشدا…پس ازدواج چی می شه؟))

بژ با اندکی دلخوری گفت: ((تو رو خدا بذار واسه یه روز دیگه…)) و با لبخندی التماس آمیز او را نگریست.باران هم با کلافگی گفت: ((باشه.)) پس اخم در صورتش به آرامی جایش را به لبخند داد و گفت: ((فقط قول بده بهش فکر کنی.))

- باشه…حتما…

- می دونی...خیلی خوشحالم که می خوام بیام خونه ی تو.

پس هر دو خندیدند و مشغول خوردن غذا که هنوز داغ بود شدند.گرمای غذا محل  سوختگی دست آقای بژ – که صبح ایجاد شده بود – را به درد آورد و دوباره او را به یاد مادرش انداخت.پس ماجرای صبح را برای باران تعریف کرد.

همچنین ماجرای مرد پیر و دعا را هم برای او تعریف کرد.

بعد از غذا و ترک رستوران مدتی پیاده روی کردند و حرف های روز مره زدند.

هنگام خداحافظی بژ گفت که حدود ساعت هشت منتظر او خواهد بود.پس یکدیگر را بوسیدند و از هم جدا شدند.
                                                                      ادامه دارد...

فراز و نشیب های روزی از یک زندگی خردمندانه (قسمت دوم)

...این تصویر رویایی اولین دیدارش با باران را در نظرش آورد. باران در میان صدها نفر در حیاط دانشگاه ایستاده و با حرارت صحبت می کرد.باد در موهایش می وزید و منظره ای خارق العاده پدید می آورد.صورت سفید او مانند ستاره ای در آسمان نیمه شب می درخشید و باعث شده بود آقای بژ برای لحظاتی در جایش خشکش بزند.اکنون سال ها از این لحظه می گذشت و آقای بژ این خوشحالی را داشت که امروز مثل بسیاری از روزهای دیگر مدت زیادی با باران خواهد بود.امروز قصد داشت مطلبی را که مدتی بود به آن فکر می کرد به باران بگوید.

رادیوی ماشین ساعت هشت را اعلام کرد.آقای بژ اندیشید: ((ساعتی است از خواب بر خاسته ام.))

ساعت حدود هشت و نیم بود که کنار در اداره از تاکسی پیاده شد.کرایه ی تاکسی را داد و وارد اداره شد.نگهبان گفت که مردی به اداره آمده تا به کارش رسیدگی کند.وارد اتاقش شد و چشمش به ارباب رجوع افتاد: مردی درحدود پنجاه و پنج سال با ته ریشی سفید وچهره ای تا حدی روستایی.آقای بژ در حالی که پالتواش را می آویخت با مرد سلام علیک کرد و پشت میزش نشست.مرد مسن شروع به توضیح دادن کارش کرد: آرام صحبت می کرد و آقای بژ به چشمانش نگریست.گویی قرنها بود که هر روز می گرید.لبهایی خشک و خشن داشت و بینی اش نسبتا بزرگ بود.وقتی حرف می زد دست هایش را تکان تمی دادحالت صورتش تغییر نمی کرد و پشت سر هم صحبت می کرد.

حرف هایش تمام شد و تعدادی کاغذ جلوی آقای بژ گذاشت.بژ مدتی به آنها نگریست.ورقشان زد و قیافه ی متفکرانه ای به خود گرفت.مجددا نگاهی به مرد کرد و از این موقعیت خنده اش گرفت و لبخندی کودکانه و آرام بر لبانش نقش بست.مرد پیر هم با سادگی و همان حالت قبلی او را می نگریست.

آقای بژ- که هنوز لبخند بر لب داشت-کاغذهای مرد را به سرعت نگریست و آنچه به خودش مربوط می شد در آن نوشت.سپس برای مرد تشریح کرد که برای ادامه ی کارش باید به کجا رود و چه کند.وقتی حرف آقای بژ پایان یافت مرد- در حالی که خوشحال می نمود- به گرمی از او تشکر کرد و تعدادی کاغذ از کیف کهنه اش در آورد و گفت: ((آقا این دعا رو بگیر.وقتی مشکلی داشتی بخونش.شاید خدا کمکت کنه.))آقای بژ دعا را گرفت و از جایش بلند شد.احساس عجیبی داشت.سرش را جلو برد وسر پیرمرد را بوسید.مرد مسن هم با همان حالت قبلی به او نگریست. باز هم از او تشکر کرد و پس از خداحافظی گرمی اتاق را ترک کرد.آقای بژ به کاغذ دعا نگریست.چهره ی مرد در ذهنش پدیدار شد و به یاد جمله ای از نویسنده ای افتاد: (( انسانیت اشکال گوناگونی دارد.)) و در دل احساس کرد: ((خدا کنه بازم این مردو ببینم.))

دعا را در گوشه ای گذاشت و مشغول انجام کارهای زیادی که از روزهای گذشته مانده بود شد.

دو ساعتی این گونه گذشت.در این مدت در کنار کار دو استکان چای نوشید و مقداری شیرینی خورد.خوشحال بود و احساس می کرد پر از انرژی است: انسانیت همیشه چنین تاثیری روی او داشت.

وقتی پرونده ها را می خواند و در آنها چیزهایی می نوشت تصویر پدرش – که معمولا در همین حالت بود – دائما در نظرش بود. به یاد صبحی افتاد که چهار سال بیشتر نداشت و نتوانسته بود بند کفشش را ببندد.پس پیش پدرش رفته و از او خواسته بود کمکش کند. .پدر هم با خوشرویی همیشگی گفته بود که روی پایش بنشیند تا بند را برایش ببندد.سبیل پرپشت و خاکستری پدر را خوب به یاد داشت.پدرش خوش ترین بوی دنیا را می داد.

وقتی آخرین پرونده هم تکمیل شد احساس خستگی می کرد.پرونده ها را در گوشه ای گذاشت و به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.

صدای زنگ تلفن چشمانش را گشود.گوشی را برداشت.همان طور که انتظار داشت باران بود.با همان صدای مهربان و لطیف صبح:

- خوبی؟

- مرسی.توچطوری؟

- دلم برات تنگ شده بود.حوصله ام هم سر رفته بود.گفتم بهبت زنگ بزنم.

- خیلی خوب کاری کردی.داشتم چرت می زدم.نمیدونم چرا تازگی ها اینقدر زود خوابم می بره...

- خوب اینکه خیلی خوبه.حتما زیاد خسته می شی.

- آره...راستی ... می خواستم یه چیزی بهبت کنم.

- اوم... صبر کن سر نهار مفصل صحبت می کنیم الآن صدام می کنن. پس می بینمت دیگه..کاری نداری؟

- نه عزیزم قربانت.

- دوستت دارم.خداحافظ.

آقای بژ گوشی را گذاشت.احساس آرامش می کرد.به کنار پنجره رفت و بیرون را نگریست.هوا ابری بود و کمی گرفته.آسمان ابری را نگریست.خواب شب قبلش به نظرش آمد.در خواب باران را می دید که لباس نازک و گشادی به تن داشت و اطرافش مانند آسمان ابری سفید بود.به آرامی به سمتی می رفت و کمی غمگین می نمود.باد در موهایش موج می ساخت و لباس گشادش را به تنش می زد.

صدای ترمز اتومبیلی او را از اندیشه بیرون آورد.اتاق را ترک کرد تا به دستشویی برود.جوانی حدودا هجده ساله در راهرو قدم می زد.هنگامی که از کنار جوان رد می شد ناخواسته به چهره اش دقیق شد.شبیه یکی از دوستان دوران دبیرستانش بود.قدش کوتاه ولی چهره ای مردانه داشت و دماغش نسبتا بزرگ بود.به یاد داشت سال آخر دبیرستان در حالی که تنها دو یا سه ماه به گرفتن دیپلم مانده بود همان دوستش گفت که دیگر نمی خواهد به مدرسه بیاید.این مطلب آقای بژ را بسیار اندوهگین کرده بود.شبی که قرار بود فردایش همگی با او وداع کنند دقیقا به یاد داشت.بسیار بدحال بود.پشت میزش نشسته بود و سعی می کرد چیزی را بخواند.نمی توانست.ناگهان بغضش ترکید و زارزار گریست.پس از گریستن حالش بهتر بود و احساس آرامش می کرد.

این خاطرات تمام مدتی که در دستشویی بود از نظرش گذشتند.

.....
                                                                             ادامه دارد...