اسب قهوه ای رنگ بود.مثل تنه درخت. یال هایی بلند ولی خاک آلود و نامرتب داشت.
یک ساعتی بود که سوارکارش از تشنگی از روی او به زمین افتاده و به ظاهر مرده بود.اسب مدتی بالای سرش ایستاده و صبر کرده بود ولی بعید دانسته بود که به هوش بیاید.
با اندک توانی که در پاهایش بود حرکت می کرد.بلکه شاید به واحه یا گودالی آب برسد.
احساس کرد چشمانش سیاهی می روند.مدتی ایستاد و صبر کرد.حالا بهتر می دید.دوباره حرکت کرد.پاهایش هر آن سست تر می شدند و به خوبی این را حس می کرد.
روی زمین بر روی شن ها چشمانش به یک مورچه ی نسبتا کوچک افتاد. پس ایستاد و مورچه را نگریست. مورچه خیلی سریع حرکت می کرد و می شد انگیزه را در حرکت پاهایش دید. پس از چند لحظه احساس کرد با دیدن مورچه نیروی تازه ای در بدن و پاهایش دمیده شده است.احساس پایداری کرد.حس غریبی داشت.او عاشق مورچه شده بود.
همچنان با چشمانش او را تعقیب می کرد.به ناگاه مورچه ایستاد. دوباره شروع به حرکت کرد.امانمی توانست خوب راه برود.باز هم ایستاد.مدتی گذشت.بدنش گردید.به پشت روی زمین افتاد.مورچه مرده بود.
وقتی مرگ مورچه را دید، دیگر توان ایستادن نداشت.به زمین افتاد.به سختی خودش را به مورچه نزدیک کرد.سرش را در کنار او گذاشت و به آرامی مرد.
سلام مطالب خیلی زیبا بود آفرین یه سری هم به من بزن
جالب می نویسی عزیز امیدوارم که همیشه موفق باشی یه سری هم به ما بزن با تبادل لینک هم اگه موافقی یه کامنت بزار قربانت بای.
دوباره سلام امدم بگم با چه اسمی بهم لینک بدی خوب درجه اول اگه دلت خواست با لوگو بهم لینک بده اگه بازم دوست نداشتی با لوگو لینک بدی یا با اسم یادداشتهای شخصی من یا با نام انگلیسی
my personal noats
بهم لینک بده از میون این سه تا هر کدومی که حس کردی بهتره لینک بده بعدا بیا لینکتو ببین با آرزوی موفقیت امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم بای.
عین این برنامه یه بار براما پیش اومد ...پیش ما بیا... تاها
سلام دوست عزیز .به من سر بزنید.تو همایش هم شرکت کنید.شرمنده که الان نمیتونم وبتون رو مطالعه کنم.باید از همه دعوت کنم .به امید خدا اگه کامنت بدید حتماً دوباره مزاحم میشم .ممنون.بای
و این بار نیز منم .. مردی که در پشت پنجره غبار گرفته کلامش نشسته است و بر روی آن نوشته است ببار باران ببار از صداقت گفتاری که در تو جاری است....چه خوب یادم هست که گفتی میایی.. و من چه بیتابانه ثانیه های شب را تنفس کردم ...! انگار که دگر بار به زیستنی دوباره مرا خوانده اند ....! مرا به گفتاری تازه تر ... به واژه ایی که هیچ گاه در هیچ محفلی خوانده نشده است ..!. و من اینک برای تو میگویم .. که چه ثانیه هایی را با یاد تو تنفس کرده ام.. که بیایی و برای همیشه بیایی.. روزی که نباشی روز مرگ من است ....! و مرگ من ...! عجب تماشایی است........
من هنوز تو را چشم در راهم
خیلی زیبا بود.دستت درد نکنه
قلم زیبایی برای نویسندگی داری بهتون تبریک میگم موفق باشید.