فراز و نشیب های روزی از یک زندگی خردمندانه (قسمت دوم)

...این تصویر رویایی اولین دیدارش با باران را در نظرش آورد. باران در میان صدها نفر در حیاط دانشگاه ایستاده و با حرارت صحبت می کرد.باد در موهایش می وزید و منظره ای خارق العاده پدید می آورد.صورت سفید او مانند ستاره ای در آسمان نیمه شب می درخشید و باعث شده بود آقای بژ برای لحظاتی در جایش خشکش بزند.اکنون سال ها از این لحظه می گذشت و آقای بژ این خوشحالی را داشت که امروز مثل بسیاری از روزهای دیگر مدت زیادی با باران خواهد بود.امروز قصد داشت مطلبی را که مدتی بود به آن فکر می کرد به باران بگوید.

رادیوی ماشین ساعت هشت را اعلام کرد.آقای بژ اندیشید: ((ساعتی است از خواب بر خاسته ام.))

ساعت حدود هشت و نیم بود که کنار در اداره از تاکسی پیاده شد.کرایه ی تاکسی را داد و وارد اداره شد.نگهبان گفت که مردی به اداره آمده تا به کارش رسیدگی کند.وارد اتاقش شد و چشمش به ارباب رجوع افتاد: مردی درحدود پنجاه و پنج سال با ته ریشی سفید وچهره ای تا حدی روستایی.آقای بژ در حالی که پالتواش را می آویخت با مرد سلام علیک کرد و پشت میزش نشست.مرد مسن شروع به توضیح دادن کارش کرد: آرام صحبت می کرد و آقای بژ به چشمانش نگریست.گویی قرنها بود که هر روز می گرید.لبهایی خشک و خشن داشت و بینی اش نسبتا بزرگ بود.وقتی حرف می زد دست هایش را تکان تمی دادحالت صورتش تغییر نمی کرد و پشت سر هم صحبت می کرد.

حرف هایش تمام شد و تعدادی کاغذ جلوی آقای بژ گذاشت.بژ مدتی به آنها نگریست.ورقشان زد و قیافه ی متفکرانه ای به خود گرفت.مجددا نگاهی به مرد کرد و از این موقعیت خنده اش گرفت و لبخندی کودکانه و آرام بر لبانش نقش بست.مرد پیر هم با سادگی و همان حالت قبلی او را می نگریست.

آقای بژ- که هنوز لبخند بر لب داشت-کاغذهای مرد را به سرعت نگریست و آنچه به خودش مربوط می شد در آن نوشت.سپس برای مرد تشریح کرد که برای ادامه ی کارش باید به کجا رود و چه کند.وقتی حرف آقای بژ پایان یافت مرد- در حالی که خوشحال می نمود- به گرمی از او تشکر کرد و تعدادی کاغذ از کیف کهنه اش در آورد و گفت: ((آقا این دعا رو بگیر.وقتی مشکلی داشتی بخونش.شاید خدا کمکت کنه.))آقای بژ دعا را گرفت و از جایش بلند شد.احساس عجیبی داشت.سرش را جلو برد وسر پیرمرد را بوسید.مرد مسن هم با همان حالت قبلی به او نگریست. باز هم از او تشکر کرد و پس از خداحافظی گرمی اتاق را ترک کرد.آقای بژ به کاغذ دعا نگریست.چهره ی مرد در ذهنش پدیدار شد و به یاد جمله ای از نویسنده ای افتاد: (( انسانیت اشکال گوناگونی دارد.)) و در دل احساس کرد: ((خدا کنه بازم این مردو ببینم.))

دعا را در گوشه ای گذاشت و مشغول انجام کارهای زیادی که از روزهای گذشته مانده بود شد.

دو ساعتی این گونه گذشت.در این مدت در کنار کار دو استکان چای نوشید و مقداری شیرینی خورد.خوشحال بود و احساس می کرد پر از انرژی است: انسانیت همیشه چنین تاثیری روی او داشت.

وقتی پرونده ها را می خواند و در آنها چیزهایی می نوشت تصویر پدرش – که معمولا در همین حالت بود – دائما در نظرش بود. به یاد صبحی افتاد که چهار سال بیشتر نداشت و نتوانسته بود بند کفشش را ببندد.پس پیش پدرش رفته و از او خواسته بود کمکش کند. .پدر هم با خوشرویی همیشگی گفته بود که روی پایش بنشیند تا بند را برایش ببندد.سبیل پرپشت و خاکستری پدر را خوب به یاد داشت.پدرش خوش ترین بوی دنیا را می داد.

وقتی آخرین پرونده هم تکمیل شد احساس خستگی می کرد.پرونده ها را در گوشه ای گذاشت و به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.

صدای زنگ تلفن چشمانش را گشود.گوشی را برداشت.همان طور که انتظار داشت باران بود.با همان صدای مهربان و لطیف صبح:

- خوبی؟

- مرسی.توچطوری؟

- دلم برات تنگ شده بود.حوصله ام هم سر رفته بود.گفتم بهبت زنگ بزنم.

- خیلی خوب کاری کردی.داشتم چرت می زدم.نمیدونم چرا تازگی ها اینقدر زود خوابم می بره...

- خوب اینکه خیلی خوبه.حتما زیاد خسته می شی.

- آره...راستی ... می خواستم یه چیزی بهبت کنم.

- اوم... صبر کن سر نهار مفصل صحبت می کنیم الآن صدام می کنن. پس می بینمت دیگه..کاری نداری؟

- نه عزیزم قربانت.

- دوستت دارم.خداحافظ.

آقای بژ گوشی را گذاشت.احساس آرامش می کرد.به کنار پنجره رفت و بیرون را نگریست.هوا ابری بود و کمی گرفته.آسمان ابری را نگریست.خواب شب قبلش به نظرش آمد.در خواب باران را می دید که لباس نازک و گشادی به تن داشت و اطرافش مانند آسمان ابری سفید بود.به آرامی به سمتی می رفت و کمی غمگین می نمود.باد در موهایش موج می ساخت و لباس گشادش را به تنش می زد.

صدای ترمز اتومبیلی او را از اندیشه بیرون آورد.اتاق را ترک کرد تا به دستشویی برود.جوانی حدودا هجده ساله در راهرو قدم می زد.هنگامی که از کنار جوان رد می شد ناخواسته به چهره اش دقیق شد.شبیه یکی از دوستان دوران دبیرستانش بود.قدش کوتاه ولی چهره ای مردانه داشت و دماغش نسبتا بزرگ بود.به یاد داشت سال آخر دبیرستان در حالی که تنها دو یا سه ماه به گرفتن دیپلم مانده بود همان دوستش گفت که دیگر نمی خواهد به مدرسه بیاید.این مطلب آقای بژ را بسیار اندوهگین کرده بود.شبی که قرار بود فردایش همگی با او وداع کنند دقیقا به یاد داشت.بسیار بدحال بود.پشت میزش نشسته بود و سعی می کرد چیزی را بخواند.نمی توانست.ناگهان بغضش ترکید و زارزار گریست.پس از گریستن حالش بهتر بود و احساس آرامش می کرد.

این خاطرات تمام مدتی که در دستشویی بود از نظرش گذشتند.

.....
                                                                             ادامه دارد...

نظرات 9 + ارسال نظر
علی وثوق سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 00:38 http://alivosogh.blogsky.com

سلام با بلاگت کلی حال کردم میشه لینک یا لوگو من بزاری مرسی

حمید رضا سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:22

سلام.... شاید الان برای گریه هام دلیل بهتری داشته باشم
.... الان دلم بخواد دورو برمو خوب نگاه کنم شاید اونی که خیلی وقته ندیدم ببینم......ایکاش یکی هم یه ورقه ی دعا به من می داد .....بهش خیلی احتیاج دارم....!!!!!

باران سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:04 http://shamlo.blogsky.com

خیلی راحت می نویسی ... روان و شیوا ... امیدوارم برای ادامش زیاد تاخیر نداشته باشی

مصطفی سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:37 http://www.m-farahi.blogsky.com

جالب بود منتظرملاقات آقای بژ با باران هستیم لطفا یه کم زودتر ...

دختری از پاییز چهارشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:32 http://zendegiazno.persianblog.com

سلام...من اولین بارمه که اینجا میام...داستان جالبی منتظر قسمت بعدیش هستم...خوشحال میشم یه سر بزنی...موفق باشی تا بعد...

سیاوش جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:00 http://sogand-ke.blogsky.com

سلام دوست خوبم...قصه جالب و قشنگی بود...منتظر ادامش هستم..بدروداپدیت کردم

دختری از پاییز جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:36 http://zendegiazno.persianblog.com

سلام...مرسی که سر زدی...لینکت رو گذاشتم...موفق باشی تا بعد...

محمد ـداداش مهرداد یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 19:23

چطوری پشمک من با ممدم ولی چون ای دی نداشتم ای دی ممدو نوشتم ولی چون برای گریه هام دلیل بهتری دارم باید برم در ضمن ک. شعر ها تم بد نبود
حالا دیگر بدرود و خدا نگهدار!!!!!!!!!!!!!

اسی دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 16:48

سلام چطوری پشمک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد