"نگران با من استاده سحر , کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر"... نیما یوشیج

خروس سحری

هنگام سپیده دم خروس سحری           دانی که چرا همی کند نوحه گری؟
یعنی که نمودند در آیینه ی صبح            کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

                                                                        خیام نیشابوری 

کبوتر و خورشید

نزدیک ظهر بود و بعد از چند ساعت پرسه زدن در خیابان ها و گشتن میان زباله ها خستگی وجودش را فرا گرفته بود.روی لبه ی جوی پیاده رو رو به یک ناودان قدیمی نشست و گونی اش را کنار خود، روی زمین گذاشت.خیابان فرعی بود و تک و توک اتومبیلی از آن می گذشت.پیاده رو هم تقریبا بی رهگذر و بسیار باریک بود.دستانش را روی پاهایش گذاشت و این گونه بستری برای سرش ساخت. آرام چشمانش را بست.

   ناودان قدیمی به گونه ای ساخته شده بود که یک متر مانده به زمین خم می شد و در محل این خمیدگی مقداری آب جمع شده بود.کبوتری که چند متر آن طرف تر روی زمین حرکت می کرد پر زد و روی ناودان نشست.این کار او ناودان را تکانی داد و آب جمع شده در محل خمیدگی در سکوت  روی زمین ریخت.پس از چند لحظه آب به آرامی  جریان یافت و به صورت باریکه ی ظریفی روی زمین پیاده رو به سمت مرد – که هنوز چشمانش بسته بود- حرکت کرد.آرام آرام به میان پاهای او رسید و در چاله ی  بسیار کوچکی جمع شد و حرکتش متوقف شد.کبوتر از روی ناودان پر زد و روی زمین، کنار چاله نشست و شروع به نوک زدن در آب گودال کرد.

   صدای به وجود آمده از این کار کبوتر، باعث گشوده شدن چشمان مرد شد.بدون این که تکانی بخورد منظره را نظاره کرد.

   تصویر خورشید در آب افتاده بود و کبوتر به آن نوک می زد.

دستان خیس

نزدیک ظهر بود.خورشید در آسمان می درخشید و هر دو پسربچه که شش و هشت ساله بودند لب چشمه نشسته بودند.آب چشمه صاف و بدون حرکت بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود.

   نیم ساعت قبل وقتی دو پسربچه در مورد شغل پدرهایشان با هم بحث می کردند دعوایشان شده بود. روی هم افتادند و به هم مشت و لگد زدند.موهای هم را کشیدند و هر ناسزایی می دانستند به هم نسبت دادند.وقتی خسته شدند در حالی که دیگر با هم حرف نمی زدند و به چهره ی یکدیگر نیز نمی نگریستند کنار چشمه آمدند و به فاصله ی کمتر از دو متر از هم لب آب نشستند.

   بیش از ربع ساعتی بود که آنجا نشسته بودند و آرام و بدون صحبت هر کدام به کار خود مشغول بودند.پسر کوچکتر آرام دست راستش را درون آب کرد و به سرعت بیرون آورد.این کار او موج های بسیار کوچکی روی آب پدید آورد و صدای کوتاه بیرون آوردن دستش از آب سکوت را برای لحظه ای بر هم زد.

   چند دقیقه ای گذشت.ناگهان صدای بم و بسیار کوتاهی توجه پسر بزرگتر را - که چشمانش را بسته بود -  به آب جلب کرد.صدای قطره ی آبی بود که در آب افتاد.دوباره صدا آمد.این بار متوجه شد صدا از مقابل پسر کوچکتر می آید.او را نگریست.قطره ی اشک سوم آرام از گوشه ی چشم پسر کوچک لغزید و با افتادنش در آب  ضمن ایجاد دوباره ی صدای بم دایره های هم مرکزی در آن نقطه از آب پدید آورد.

   پسر بزرگتر نزدیک رفت و دست راستش را زیر صورت پسر کوچک گرفت.سه قطره اشک دیگر سریع و پشت سر هم روی دستش افتاد.پسر کوچکتر سرش را بالا آورد و به چهره ی او نگریست.هر دو لبخند ملایمی زدند و دستان راست یکدیگر را گرفتند و فشردند.پسر کوچکتر با صدای نازکش گفت: ((دستامون چقدر خیس ان...))