اسب قهوه ای رنگ بود.مثل تنه درخت. یال هایی بلند ولی خاک آلود و نامرتب داشت.
یک ساعتی بود که سوارکارش از تشنگی از روی او به زمین افتاده و به ظاهر مرده بود.اسب مدتی بالای سرش ایستاده و صبر کرده بود ولی بعید دانسته بود که به هوش بیاید.
با اندک توانی که در پاهایش بود حرکت می کرد.بلکه شاید به واحه یا گودالی آب برسد.
احساس کرد چشمانش سیاهی می روند.مدتی ایستاد و صبر کرد.حالا بهتر می دید.دوباره حرکت کرد.پاهایش هر آن سست تر می شدند و به خوبی این را حس می کرد.
روی زمین بر روی شن ها چشمانش به یک مورچه ی نسبتا کوچک افتاد. پس ایستاد و مورچه را نگریست. مورچه خیلی سریع حرکت می کرد و می شد انگیزه را در حرکت پاهایش دید. پس از چند لحظه احساس کرد با دیدن مورچه نیروی تازه ای در بدن و پاهایش دمیده شده است.احساس پایداری کرد.حس غریبی داشت.او عاشق مورچه شده بود.
همچنان با چشمانش او را تعقیب می کرد.به ناگاه مورچه ایستاد. دوباره شروع به حرکت کرد.امانمی توانست خوب راه برود.باز هم ایستاد.مدتی گذشت.بدنش گردید.به پشت روی زمین افتاد.مورچه مرده بود.
وقتی مرگ مورچه را دید، دیگر توان ایستادن نداشت.به زمین افتاد.به سختی خودش را به مورچه نزدیک کرد.سرش را در کنار او گذاشت و به آرامی مرد.
وقتی که تفنگش را آماده می کرد به یاد کاری بود که او در حقش کرده بود.هیچ گاه خود را تا این حد مصمم نیافته بود.امروز آمده بود تا انتقام بگیرد.
تفنگش آماده بود.قرار بود که تا چند دقیقه ی دیگر از آنجا بگذرد.خیابان کمی شلوغ بود اما از جایی که او ایستاده بود هر کس که از آنجا می گذشت را به خوبی می توانست ببیند.
چند دقیقه ای از زمان مقرر گذشته بود که او را دید.با تفنگش نشانه اش گرفت.دستش را روی ماشه گذاشت.باز هم احساس کرد که چقدر مصمم است.خواست شلیک کند که ناگهان هدفش خم شد.عروسکی را از روی زمین برداشت و به دختری بچه ای که کمی جلوتر از او بود و عروسک از دستش افتاده بود داد و به حرکتش ادامه داد.
تفنگ به آرامی از دستش افتاد.صورتش را در دستانش گرفت.
از خیر انتقام گذشته بود.